لبخند خدا

بالاخره برف اومد....

تقریبا ساعت نه و نیمه .الان داره برف میاد سال گذشته زمستون برفی نیومد متین بیدار شده بهش میگم اگه گفتی چی داره میاد نگاهم می کنه می برمش پشت پنجره تا برف رو ببینه ذوق می کنه می گه برف میاد این بارون نیست برفه بریم برف بازی. بهش میگم: صبر کن می ریم می گه: با آستین کوتاه نباید بریم می لرزیم. نشسته پشت پنجره داره اومدن برف رو تماشا می کنه منم دارم می نویسم. احتمالا این پست ادامه خواهد داشت تا از برف بازی های پسرک هم بنویسم ...  ******                                                                                                                                                   شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون. دستهامون گرفتیم جلو تا برفها بریز...
29 دی 1389

شیرین زبونی های کودکم 10

دیشب برای پسرکم چند تا کتاب* جدید گرفتم از دوتای اونا خیلی خوشش اومد. وقت خواب فکر می کردم زود بخوابه ولی انقدر براش جالب بود که پشت سر هم تند تند  سوال می کرد.موضوع کتابها راجع به این بود که بچه ها چه کارهایی رو باید بکنند و چه کارهایی رو نباید بکنند یه صفحه از کتاب عکس خرگوشی بود که یه روباه می خواست بهش شیرینی و شکلات بده ولی خرگوش کوچولو به خاطر این که اون یه غریبه بود نباید ازش خوراکی می گرفت شاید خوراکی ها مسموم بودن تا اینجا رو داشته باشید ... هر صفحه رو چند بار براش خوندم ولی بازم رضایت نمی داد فکر کردم یه چیزی بدم بخوره شاید راحت تر بخوابه یه کم شیر و کیک دادم خورد. یه کم نشست دیدم داره به خودش می پیجه دلش درد گرفته بود.          ...
29 دی 1389

میخچه

چند هفته پیش دست پسرک رفت لای گیره تخت شاسی و جیغش بلند شد. بعد چیزی مثل جوش از اون قسمت دستش در اومد که فکر می کردم به خاطر همین مساله ست بعد از یه هفته که رد نشد بردمش پیش دکترش گفت میخچه ست و شاید چیزی رفته تو دستش و به این شکل در اومده شربت سفالکسین داد با یه پماد که یه هفته بزنم و اگه جواب نداد از چسب میخچه استفاده کنم. جواب نداد و از چسب استفاده کردم الان فکر می کنم کمی بهتر شده ولی خوب نشده اگه خوب نشه چند روز دیگه باید ببرمش پیش یه متخصص پوست ببینم چی میگه. به هر حال ......کاشکی زود تر خوب بشه. شبها یه بار بیدار می شه حداقل. بدو بدو از توی اتاقش میاد بالا سرم. صدای پاش اغلب بیدارم می کنه. ولی وقتی بغلش می کنم ببرم سر جاش بخوابه س...
29 دی 1389

خاطره یک شب برفی

برف میاد برف سپید و زیبا داریم شام می خوریم... با کلی شوق و ذوق پیشنهاد بیرون رفتن و برف بازی... آسمون می خنده و ابر ها خودشون رو تکون میدند. هوا روشنه... مردم با خوشحالی دنبال هم میدوند و برف بازی می کنند. صدای جیغ و خندشون فضا رو پر کرده... متین صدای قدمهاش رو روی برف دوست داره. دنبال هم می کنیم و به طرف هم گلوله برفی پرتاب می کنیم. خیلی وقت بود انقدر هیجان زده نشده بودم. دست متین رو می گیرم رو برف ها پیتیکو پیتیکو بازی می کنیم. انقدر که نفس نفس میزنه و می ایسته می گه خسته شدم. آقای پدر برفی رو که روی درخت ها نشسته روی سرش می ریزه. چقدردلم میخواد عکس بگیرم.... ولی انگار بازم یه جای کار می لنگه این هیجان همه وجودم رو نمی گیره هنوز...
29 دی 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به لبخند خدا می باشد