لبخند خدا

خاطره یک شب برفی

1389/10/29 9:05
نویسنده : پرنیان
236 بازدید
اشتراک گذاری


برف میاد برف سپید و زیبا

داریم شام می خوریم... با کلی شوق و ذوق پیشنهاد بیرون رفتن و برف بازی... آسمون می خنده و ابر ها خودشون رو تکون میدند. هوا روشنه... مردم با خوشحالی دنبال هم میدوند و برف بازی می کنند. صدای جیغ و خندشون فضا رو پر کرده...

متین صدای قدمهاش رو روی برف دوست داره. دنبال هم می کنیم و به طرف هم گلوله برفی پرتاب می کنیم. خیلی وقت بود انقدر هیجان زده نشده بودم. دست متین رو می گیرم رو برف ها پیتیکو پیتیکو بازی می کنیم. انقدر که نفس نفس میزنه و می ایسته می گه خسته شدم. آقای پدر برفی رو که روی درخت ها نشسته روی سرش می ریزه. چقدردلم میخواد عکس بگیرم....

ولی انگار بازم یه جای کار می لنگه این هیجان همه وجودم رو نمی گیره هنوز تو وجودم یه خلائی هست که این هیجان نمی تونه پرش کنه ... فکرکسیکه با دیدن این برف عزا می گیره که امشب رو کجا بخوابه تو این سرما و بی پناه. فکر پدری که باید تو خودش بشکنه چون نمی تونه برای خانواده اش لباس مناسب فراهم کنه و بچه ش باید با کفشهایی که آب توش می ره بره مدرسه. فکر مادری که باید انگشتهای یخ زده لپ های گل انداخته و لب های کبود کودکش رو ببینه که با شکم گرسنه یه گوشه مچاله شده و فکر اون طفل معصوم..... و فکر آدمهایی که روزگارشون اصلا رنگ برف نیست...

نوشته شده شنبه شب ساعت 12:30

عکس های این شب برفی اینجاست 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عشق زندگي من
29 دی 89 16:50
سلام عزيزم .خوشحالم که با شما اشنا ميشم.موفق باشي .به وب ما هم سر بزن.مامان مريم
سمانه(مامان محمدرهام)
22 تیر 91 1:08
تولد تولد تولدت مبارککککککککککک الهی 120ساله شی وهمیشه سالم وشاد باشی
علامه كوچولو
28 فروردین 92 11:57
سلام امروز قصد دارم به همه محمدهاي وبلاگي سلام كنم: سلاااااااااااااااااااااااااااااام خوشحالم از اشناييتون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به لبخند خدا می باشد