لبخند خدا

سلام

 من جای دیگری می نویسم برای پسرم اتفاقی اینجا رو پیدا کردم دیدم مامانا جمع اند اومدم تا با با کسایی که مثل من عاشق بچه هاشونن دوست بشم پس سلام ...
3 بهمن 1389

شیرین زبونی های کودکم 8

بعد از قریب به یک ساعت آب بازی می خوام پسرک رو از حموم بیارم بیرون که پاشو می کوبه به کفهای توی تشت:می خوام خوردشون کنم ......بعد از کمی بازیه دوباره و  ریش درست کردن با کفها به مشت پر از کفش فوت می کنه: کفا رو قاچ کردم مامان و بابا اومدن خونمون متین رو به من: اینا مهمونن؟ من:بله مامان متین: پس برم میوه بیارم!!!! بعد از کلی صحبت راجع به این که پسرجان ملق زدن کار خطرناکیه خوب نیست و.. متین:ملق بزن من: نمی تونم متین: بیا کمکت کنم ملق بزنی!!!!!! دیر وقته از وقت خواب پسرکم گذشته دراز کشیدم اونم نامردی نمی کنه و هر جور ژانگولر بازی بلده در میاره تا از سر و کله م بالا بره خوابم میاد و سر درد دارم واکنشی نشون نمی دم ... آقای ...
29 دی 1389

<no title>

تقریبا از هفته پیش پوشکش نمی کنم فقط شبا یا وقتی می خواهیم بریم بیرون روزای اول واقعا تحملم داشت تموم می شد فکر می کردم این این کار از بقیه قسمت های بچه داری سخت تره همش باید حواست جمع باشه  و تازه نتیجه هم نده خدا رو شکر الان دیگه خیلی بهتر شده . بعد نوشت در 28 آذر 89 : از دیروز دوباره پوشکش می کنم!!!! احساس می کنم اذیت میشه این همه تلاش بی نتیجه بود تا بعد ببینم چی میشه ...
29 دی 1389

السلام عليكَ يا ابا عَبدالله...

السلام عليكَ يا ابا عَبدالله وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَ وَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِ مني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين... خون حسین خون خدا بود که برشن های داغ صحرای نینوا ریخت* ... *مختارنامه ...
29 دی 1389

روی دیگر من

ساعت12:30 بالاخره خوابید. بعد از کلی حرص دادن من. در حالی که تلوتلو می خورد  مقاومت می کرد تا نخوابه. منم دیگه یواش یواش داشتم از کوره در می رفتم کلی با خودم کلنجار رفتم تا خودم رو خونسرد نشون بدم و با عزیزم و جانم و گلم بخواب و...برخورد کنم البته فکر کنم انرژی منفی منو به خوبی درک می کرد چون واکنشهای متین هم اصلا عادی و مهربانانه نبود...بعد از کتاب خوندن و تلویزیون نگاه کردن که تاثیری نداشت رفت سراغ لباس عوض کردن و یه لباس آستین کوتاه پرپری پوشید خوابش که برد تصمیم گرفتم یه کم صبر کنم خوابش سنگین بشه لباس مناسب تنش کنم تا اگه شب پتوش کنار رفت یخ نکنه و ناخن هاش رو بگیرم ... رفتم سراغ کامپیوتر و اینترنت...نمی دونم چرا یادم رفته بود مطلبی رو...
29 دی 1389

موسیقی و تئاتر

محرم آقای پدر برای متین یه طبل خرید . خیلی برای پسرکم جالب بود. هر وقت صدای دسته های سینه زنی رو می شنید بدو بدو می رفت طبلش رو بیاره و با هاشون بزنه.الان از این طبل استفاده ی دیگه ای هم می کنه هر وقت داییه متین می خواد سه تار بزنه متین هم می ره زودی طبلش رو میاره که یه همنوازی طبل و سه تار!!!!!!! داشته باشند. می تونم بگم ریتم رو خوب می شناسه و هماهنگی جالبی با سه تار داره خودش هم خیلی وقتها پیشنهاد می ده توی هم صدایی هم کم نمی یاره و خیلی با احساس !!!  همراهی می کنه. دفعه پیش که انقدر زد که آخرش گفت خسته شدم ولی بازم ادامه داد... این کار نیم ساعت سه ربعی سرش رو گرم می کنه و می شینه و من هم بدون دغدغه می تونم بشینم و یا کارام رو انجام بدم. ...
29 دی 1389

شیرین زبونی های کودکم 9

متین: میکی موس بیا برات چایی دم کنم تشنته دارم اتاق پسرک رو جمع و جور می کنم باصدای بلند: آقا متین دارم اتاقت رو جمع وجور می کنم(یعنی که تشریف بیارید برای کمک) متین از تو هال تکون نمی خوره و با صدایی بلند تر از من: مرسی دستت درد نکنه مامان!!!!!!!! آقای پدر :می دونستی خیلی دوست دارم ؟ متین: بله می دونستم. بعد از کلی شیرین زبونی و دلبری برای مامان مامان: الهی فدات شم . متین: (با غلظت تمام) الهی آمین. الهه سرما خورده و سرفه می کنه متین:الهه دود رفته تو گلوت؟
29 دی 1389

بالاخره برف اومد....

تقریبا ساعت نه و نیمه .الان داره برف میاد سال گذشته زمستون برفی نیومد متین بیدار شده بهش میگم اگه گفتی چی داره میاد نگاهم می کنه می برمش پشت پنجره تا برف رو ببینه ذوق می کنه می گه برف میاد این بارون نیست برفه بریم برف بازی. بهش میگم: صبر کن می ریم می گه: با آستین کوتاه نباید بریم می لرزیم. نشسته پشت پنجره داره اومدن برف رو تماشا می کنه منم دارم می نویسم. احتمالا این پست ادامه خواهد داشت تا از برف بازی های پسرک هم بنویسم ...  ******                                                                                                                                                   شال و کلاه کردیم رفتیم بیرون. دستهامون گرفتیم جلو تا برفها بریز...
29 دی 1389

شیرین زبونی های کودکم 10

دیشب برای پسرکم چند تا کتاب* جدید گرفتم از دوتای اونا خیلی خوشش اومد. وقت خواب فکر می کردم زود بخوابه ولی انقدر براش جالب بود که پشت سر هم تند تند  سوال می کرد.موضوع کتابها راجع به این بود که بچه ها چه کارهایی رو باید بکنند و چه کارهایی رو نباید بکنند یه صفحه از کتاب عکس خرگوشی بود که یه روباه می خواست بهش شیرینی و شکلات بده ولی خرگوش کوچولو به خاطر این که اون یه غریبه بود نباید ازش خوراکی می گرفت شاید خوراکی ها مسموم بودن تا اینجا رو داشته باشید ... هر صفحه رو چند بار براش خوندم ولی بازم رضایت نمی داد فکر کردم یه چیزی بدم بخوره شاید راحت تر بخوابه یه کم شیر و کیک دادم خورد. یه کم نشست دیدم داره به خودش می پیجه دلش درد گرفته بود.          ...
29 دی 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به لبخند خدا می باشد