روی دیگر من
رفتم سراغ کامپیوتر و اینترنت...نمی دونم چرا یادم رفته بود مطلبی رو که دوست خوبم مسیحا نوشته بود راجع به یه فرشته کوچولو با مامانش تعجب می کنم از خودم..دوباره مثل صبح حالم بد می شه ...
برمی گردم پیش پسرک ناخن هاش رو بگیرم از خودم بدم میاد از احساساتم متنفر می شم مگه چقدر خسته ام که انقدر بی حوصله باهاش برخورد می کنم و در برابر غرغرهاش تحملم کم شده...خدایا من ناشکری نمی کنم خودت به من کمک کن ...
نگاش می کنم چقدر معصومانه خوابیده...می دونم یه جای کارم می لنگه . از اون مادری که دوست داشتم باشم دارم یواش یواش فاصله می گیرم اینو حس می کنم متاسفانه.
یکی از دلایل و شواهد اینکه مادر مزخرفی شدم حماقت امروزمه که ورش داشتم بردمش سینما برای اولین بار اونم چه فیلمی ملک سلیمان نبی . منی که انقدر مواظبم تو تلویزیون یه صحنه خشونت بار نبینه که یه مشتی حواله هم می کنن یا بدتر از اون....که تاثیر منفی روش نذاره حالا اون صحنه ها و آتیش و... رو دید البته وسطاش نشده بود که خوابید ولی کار از کار گذشته بود راستش منم بنا رو بر این گذاشته بودم که حتما می خوابه. بعد که اومدیم بیرون و بیدار شد گفت یه کم ترسیده کلی براش داستان سر هم کردیم تا غلظت ماجرا رو کم کردیم و خنده دارش کردیم.
با کدوم عقلم این کارو کردم نمی دونم.....خدا من رو ببخشه.