لبخند خدا

خاطره یک شب برفی

برف میاد برف سپید و زیبا داریم شام می خوریم... با کلی شوق و ذوق پیشنهاد بیرون رفتن و برف بازی... آسمون می خنده و ابر ها خودشون رو تکون میدند. هوا روشنه... مردم با خوشحالی دنبال هم میدوند و برف بازی می کنند. صدای جیغ و خندشون فضا رو پر کرده... متین صدای قدمهاش رو روی برف دوست داره. دنبال هم می کنیم و به طرف هم گلوله برفی پرتاب می کنیم. خیلی وقت بود انقدر هیجان زده نشده بودم. دست متین رو می گیرم رو برف ها پیتیکو پیتیکو بازی می کنیم. انقدر که نفس نفس میزنه و می ایسته می گه خسته شدم. آقای پدر برفی رو که روی درخت ها نشسته روی سرش می ریزه. چقدردلم میخواد عکس بگیرم.... ولی انگار بازم یه جای کار می لنگه این هیجان همه وجودم رو نمی گیره هنوز...
29 دی 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به لبخند خدا می باشد